جای خالی نان

جای خالی نان

گل اندام از جا بلند شد. از خیر نان پختن و آوردن هیزم گذشت. رفت تا زنگ بزند به فاطمه ببیند در شهر چه خبر است. فاطمه اظهار بی اطلاعی کرد. گفت اگرم چیزی هست ترنم بهتر خبر دارد.گوشی را داد به او. ترنم گل اندام را خاطرجمع کرد که فقط...

نظر خود را ارسال کنید: