وضعیت : ناموجود

نشان دلبری

  • ناشر: آموزشی تألیفی ارشدان
  • زبان: فارسی
  • تعداد صفحه نسخه مکتوب: 82
  • شابک: 978-622-08-7455-3
  • سال نشر: 1401
  • قیمت نسخه مکتوب: 70000 تومان

توضیحات:

 

خاطره ای تقديم به روح يارم (ليلا مستعانی)

 

تیر ماه سال1391 بود، میخواستم از پایان‌نامهي کارشناسی ارشدم دفاع کنم. تنها کسی که دوست داشتم به عنوان همراه با خود ببرم و از دیدنش به آرامش قلبی میرسیدم، "لیلا بود". دوستی که محبتش در قلبم رخنه کرده بود و هر گاه در تنگنا و سختی دنیا قرار میگرفتم، از او درخواست دعا داشتم. "(دعاهایش همیشه مستجاب میشد)" دوستی آرام، مهربان، ساده، خیرخواه، دوستی که زیر و رو نداشت، زلال زلال بود و آینه‌ی نور... بدون هرگونه تردیدی زنگ زدم و دعوتش کردم، خوشحال شد و تبریک گفت. هر چه اصرار کرد که شیرینی و... بگیرم و بیایم، گفتم نه عزیز دل، فقط بیا به یاری‌ام که از دیدنت شاد خواهم گشت... روز دفاع رسید. حاضر شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم، کیف وسایل و لپتاپ روی دوشم سنگینی میکرد و حمل شیرینی و نوشیدنی هم کار را سختتر کرده بود! بالاخره با هر سختی به دانشگاه رسیدم و شیرینی و آب میوه را به مسئول آبدارخانه دانشگاه دادم تا در یخچال بگذارد. بیقرار بودم تا هر چه زودتر دوست نازنینم بیاید و با دیدنش شاد شوم و روحیه بگیرم. نیم ساعتی در کلاسی تنها نشستم، تا اینکه بالاخره زنگ زد و گفت رسیده است. طبقه و کلاسی را که نشسته بودم به او گفتم و چند دقيقه بعد او آمد. یکدیگر را در آغوش کشیدیم و بعد از روبوسی، از او خواستم کمتر حرف بزنیم تا بر روی مطالب مورد نظرم متمرکز شوم و بعد از دفاع، کلی خاطره تعریف کنیم... او هم قبول کرد و آرام و بیصدا در کنارم نشست.

چندباری هم به جای من رفت تا ببیند آیا استادانم برای دفاع آمدهاند یا نه...؟! مدتی بعد، قبل از اینکه کسی وارد اتاق دفاع شود، با هم رفتیم و شیرینی و نوشیدنیها را از آبدارخانه گرفتیم. لیلا شیرینی را در بشقابها چید و به همراه آبمیوه روی میز مخصوص اساتید قراد داد. از او خواستم که برای خودش هم بردارد و در بشقاب بگذارد اما گفت روزه مستحبی گرفته است. "(چهارشنبه ماه شعبان بود و او با دهان روزه از راه دور برای جلسه دفاعم آمده بود)"، استادان آمدند... لیلا در ردیف سوم نشست. دختری نورانی با چادری سیاه، كه حیا و وقارش بسیار به چشم میآمد. نگاهش که میکردم، آرامش وجودم را فرا میگرفت. میدانستم دارد برایم دعا میکند. پس، من موفق خواهم بود. با اعتماد به نفسی کامل، سخنرانی را با نام پروردگار شروع کردم. قدرت بیانم همیشه خوب بود، با صدایی بلند و سرعتی بالا همهی آنچه را که باید میگفتم، بیان نمودم و از همه تشکر کردم. استاد داورم شگفتزده شده بود! آرام در گوش استاد راهنمایم سه بار زمزمه کرد؛ ماشاء الله... ماشاء الله... ماشاء الله... چه تسلطی داشتند! من شنیدم و به روی خود نیاوردم. میدانستم دعای لیلای من مستجاب خواهد شد. سؤالات را پرسیدند و یک به یک جواب دادم. بعد از اتاق دفاع بیرون رفتيم، تا نمره را  بدهند. همه دانشجويان حاضر در جلسه هم رفتند. من و لیلا روی دو صندلی پشت در اتاق دفاع نشسته بودیم. منتظر بودیم که بيرون بیایند و نمره را اعلام کنند. حالا وقت خاطرهبازی بود! کلی از گذشته و ... تعریف کردیم و خندیدیم. او هدیهای به من داد و من تشکر کردم (وجودش در کنارم هدیهای گرانبهاتر بود).

بعد از نیم ساعت، اساتید بیرون آمدند و تبریک گفتند و اعلام نمودند نمره شما بیست شد. هیچکدام نسبت من و لیلا را نپرسیدند... به نظر میآمد همه فکر کرده بودند، او خواهرم است! من هم چیزی نگفتم، هر دو تشکر کردیم... اساتید رفتند... من به لیلا گفتم: «قبول نیست! تو برای جشن دفاع من بیایی و بدون خوردن شیرینی بروی، حالا چه وقت روزه گرفتن بود؟ من ناراحت میشوم...!» رفتیم در کلاس، جعبه شیرینی تقریباً خالی شده بود، شاید فقط شش یا هفت شیرینی در جعبه مانده بود، کیسه نایلونی به لیلا دادم و گفتم: «برای افطار خودت بردار.» او قبول کرد. دو سه تایی را به اصرارم برداشت و در نایلون گذاشت. خوشحال بودم، دوست داشتم زودتر به خانه بروم و خبر نمرهام را بدهم. به سرعت از اتاق دفاع بیرون آمدیم و از دانشگاه خارج شدیم. چندي بعد، به سمت مقصدمان تاكسي گرفتيم. تا جایی با هم، مسیر مشترک داشتیم. در تاکسی خواستم دستش را در دستم بگیرم (او فرشته بود و من همیشه دوستش داشتم) و محکم بفشارم، که متوجه شدم بیشتر انگشتانش حسابی مربایی شده (شیرینیها تر بودند و آغشته به مرباي آلبالو)، کلی خندیدیم که چگونه میخواهد با این انگشتان مربایی، خود را تا خانه برساند...؟! من به مقصد‌ رسیدم و پیاده شدم و او باید همچنان میرفت و چند مسیر تاکسی میگرفت تا به خانهاش می رسید. با سختی که به اصرار من برایش ایجاد شده بود! (انگشتانی چسبناک)...، نمیدانستم قرار است ده سال بعد مرا با این همه خاطره تنها بگذارد و بدون خداحافظی برود...!

به پروردگار سلام من را برسان...! تا روزی که دوباره همدیگر را در آغوش بگیریم رفیق... خدانگهدارت!

 

 

نظر خود را ارسال کنید: