در یک صبح بهاری با صدای مادرم که از طبقه بالا شنیده می‌شد بیدار شدم.

- بهاره بهاره جان پاشو مادر.

ستاره و ترانه هر دو خواب بودند صدایشان کردم و آنها را از خواب بیدار کردم.

خانه ما خانه‌ای قدیمی و بزرگ بود که دارای دو طبقه می‌باشد اما اتاق‌های زیادی در آن قرار نداشت به همین دلیل من و خواهرانم دریک اتاق و بابک و بهداد برادرانم در اتاقی دیگر می‌خوابیدند.

رختخواب‌ها را جمع کردیم و برای خوردن صبحانه به طبقه بالا رفتیم، مشغول خوردن صبحانه بودم که مادرم پرسید: امروز دانشگاه میری؟

- نه امروز کلاس ندارم.

من فرزند بزرگ خانواده هستم و بعد از من ستاره، ترانه، بابک و بهداد قرار دارند............