دنیایی بود با آدم های بسیار کوچک و پر بود از صدا اما هیچ صدایی شنیده نمی شد، جز همهمه های سر در گم واژه ها .......

اولین روز مهر دست در دست بابا، مامان و خواهرش مهسا که سه سال از او بزرگ تر بود راهی مدرسه شد .بوی خوش مهر در فضا پیچیده بود سال های بعد همیشه مهر ماه همین بو را داشت ..مثل بهار که فصل شکوفایی درختان بود و هوا پر از بوی بهار نارنج می شد ..پاییز فصل شکوفا شدن ذهن خلاق بچه ها بود و هوا مملو از بوی خوش تحصیل .........

دیروز دیدمت.بعد از چند قرن.در هوا.... بر باد رفته بودی صدایت می زدم. نمی شنیدی.موهایت کوتاه بود، امتدادش سفید.داد می زدم: می دانی بر باد رفته ای؟ ...

دلم یه جورایی بود . به قول عزیز انگار ته دلم رخت چنگ می زدند. حال و روز شادی ، شوک شدیدی بهم وارد کرده بود شاید اگه یکی بی هوا لغزش مهرانو به گوشم می رسوند اونقدر تحت تاثیر قرار نمی گرفتم ......

اگه جدا می خواین از ته و توی ماجرا سر در بیارین لابد اولین چیزی که می خواین بدونین اینه که کجا دنیا اومدم و بچگی نکبتم چه طور گذشت و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم سرگرم چی بودن و همه ی اون مزخرفات دیوید کاپرفیلدی .......

گاهی ناملایمات زندگی در حدی آزار دهنده هستن که آدم فکر میکنه به آخر خط رسیده گاهی انگار زندگیمون همونطوری که قدیمیا می گفتن مثل یک سرنوشت از پیش نوشته شده و تغییر سرنوشت خودمون و عزیزانمون غیرممکنه. گلی از ازدواج کرد با جهانشاه سرباز زد اما گذر زمان بهش نشون داد که از دست سرنوشت نمیشه فرار کرد به مسیری پا گذاشت که رنج های بسیاری متحمل شد. کمرنگ شدن عشقش غربت و رقیب سرسخت باعث شد تصمیمی بگیر...

نمیدانم آخر این هفته چه اتفاقی خواهد افتاد .من همیشه زن خوش بینی بودم اما زمانه مرا تلخ، تنها و غمگین کرده است . اگر آنطوری که من انتظار دارم همه چیز درست پیش برود هیچگاه این نامه به شما نخواهد رسید. بخشیده خواهم شد. بالاخره زندگی را در پی دوستان بانفوذی گذراندم نامه را نگه خواهم داشت چون شاید یک روز دخترم آنرا بخواند تا بفهمد مادرش چه کسی بوده است...

وقتی که می خواهی بنویسی و سوژه ای برای نوشتن پیدا نمی کنی ((سوسک سیاه )) هم می تواند سوژه ی خوبی برای نوشتن باشد بابت انتخاب این نام لطفا به من فحش ندهید من هم به اندازه همه شما از این موجود خبیث .........

روبه گفت من ز خرسی قاصدم تیدان بگو در کارم واردم تیدان هم ز شوق رفتن به چین گفت روباه ما راست گوید یقین...

ساعت 8 صبح زنگ در خونه به صدا در اومد مادربزرگ و پدربزرگم از شهرستان به خونمون اومده بودند.آخه اون روز روز خیلی خاص و مهمی برای خانواده محسوب می شد ..........

با سخت شدن نفس کشیدنم از این هوای کثیف و لعنتی شهر و با صدای پرستاری که به مادرم می گفت دکتر گفته حالش بهتر شده .........

داستان های زیبای تاریخی شاهنامه را که حکیم فردوسی به نظم در آورده بود به زبانی ساده به نثر در آوردم و امیدوارم همه از خواندن آن لذت ببرند .... ...